خواهش مادر
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش به خانه سالمندان برد. یک بار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش در حال جان دادن است پس با شتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، اورا ببیند. از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت: از تو میخواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آن ها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شب ها که بدون غذا خوابیدم. فرزند با تعجب گفت: داری جان میدهی و از من این ها را درخواست می کنی؟ چرا زودتر این خواسته هایت را به من نگفته بودی؟ مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم ولی میترسم تو وقتی که فرزندانت در پیری تو را به اینجا بیاورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.